خاطرات یک زن



کتاب "مترو" از هاروکی موراکامی* رو شروع کردم. این کتاب شامل یک سلسله مصاحبه هست با افرادی که در یک حمله تروریستی تو متروی توکیو، یا حضور داشتن یا مجروح شدن و مورد آسیب های روحی و جسمی قرار گرفتن. مسئول حمله گروه "اوم شین ریکیو" بوده. من قبلا چیزی از این گروه نمی دونستم، پس رفتم یه جستجو کردم ببینم جریان چی بوده و شوک شدم. پسر نیمه نابینای یک مرد فقیر، بعد از پایان تحصیل تو یک مدرسه استثنائی، می ره یک مدرسه یوگا می زنه و تو کلاس های یوگا، شروع می کنه به ترویج یه طرز تفکر آخرامانی و یه فرقه ایجاد می کنه. اعتقادات این فرقه شامل همه عقاید رادیکال ادیانی بوده که همیشه وقتی اسمشون میاد آدم یاد صلح و نوع دوستی می افته. عجیبه . یه زمان، در مطلبی جدا می خوام یه مطلب کوتاه در مورد بودیسم بنویسم بگذریم. به هر حال این فرد که اسمش شوکو آساهارا بوده، به افراد فرقه اش دستور می داده آدم ها را بکشن و مدعی بوده این افراد رو می کشه تا کمتر مرتکب گناه بشن تا بار گناهاشون رو خودش شخصا به دوش بکشه و اون کشته شده ها، رستگار بشن. حالا به نظر شما چه طور آدمی می تونه تو قرن بیستم به یه فرقه این چنینی بپیونده؟ اگر مثل خود من، فکر می کنید یه تعداد آدم کم سواد و نادان بودن، سخت در اشتباهید.  تعداد بسیار زیادی از افراد این گروه دانشمندهای علوم بیوشیمی و فیزیک و پزشک های کارکشته بودن. تصورش هم سخته، دانشمند باشی، پزشک باشی و توی دل کوه گاز سارین بسازی تا باهاش یک عده آدمی که نمی شناسی رو بکشی تا رستگار بشن 

امروز اون قدر وقت گذاشتم واسه خوندن مطلب و اخبار در مورد این گروه، که خود کتاب زیاد پیش نرفت و فقط تو این فکرم که اولین بار چی شد که کسی خواست بقیه انسان ها رو نجات بده حتی به قیمت مرگشون و بعد چی شد که این طرز فکر در افراد مختلف ادامه پیدا کرد، ادامه پیدا کرد و ادامه پیدا کرد و هیچ کس نتوست این روند رو متوقف کنه.

* ترجمه گیتا گرگانی


آخرین جستجو ها